علمت ، ای صابر بن اسمعیل


روی عالم همی بیاراید

رفعت قدر تو بپای شرف


تارک آسمان همی ساید

تویی آنکس ، که در بدایع نظم


مثل تو روزگار ننماید

همه دانش ز طبع تو خیزد


همه معنی ز لفظ تو زاید

چرخ ذکر ترا نپوشاند


دهر عز ترا نفرساید

هر که پیش تو یاد نظم آرد


بیقین دان که : باد پیماید

تو ستودی مرا و مثل مرا


زیبد ، از روزگار بستاید

منم آنکس که صیقل نظمم


زنگ از تیغ فضل بزداید

خامهٔ من ، که هست بسته میان


بستهٔ مشکلات بگشاید

علهاییست بس شریف ، کزان


یک زمان فکرتم نیاساید

جز برای ریاضت خاطر


همتم سوی نظم نگراید

می ندانی کمال علم مرا


دیر عهدی ندیدم ، شاید

متهم کرده ای مرا بحسد


از چو من کاملی حسد ناید

تا جمال کمال من بیند


تیز بین دیده ای همی باید

طیبتی کردم ، این معاذ الله !


تا ازین وحشتی نیفزاید